خلاصه کتاب
قسمتی از رمان آلمای من :
_زینت،زینت زینت:جانم خانوم؟ _برو آلما رو از خواب بیدار کن بگو کافیه دیگه لنگه ظهر شده بیاد صبحانه اش رو بخوره،شب مهمون داریم. زینت سرش را تکان میدهد و درجواب چشمی میگوید. و به سمت اتاق آلما میرود که با دیدن در صورتی رنگش سرش را تکان میدهد و لبخندی میزند و به فکر فرو میرود درست به یاد دارد که آلما پاهایش را به زمین میکوبید و درخواست میکرد در اتاقش را صورتی کنند از آنجا که تمام در های عمارت مشکی بود خانوم و آقا اصلا راضی به اینکار نبودند..اما خانوم جون توجه ای به حرف کسی نکرد